آیا خدا (آفریدگار نیاز به آفریننده دارد؟

ساخت وبلاگ

آيا خداوند هم نيازي به آفريينده دارد؟ چرا؟ مطابق با نظريات فلاسفه به اين سؤال پاسخ داده شود.

از نظر عقلي درست نيست بپرسيم كه آيا خداوند نيز مانند ساير موجودات خالقي دارد يا نه. چرا كه در هنگام بررسي علت و خالق موجودات نهايتا بايد به موجودي بررسيم كه آن ديگر مخلوق نباشد بلكه فقط خالق باشد چرا كه اگر او نيز مخلوق باشد دوباره مي توان پرسيد كه خالق او كيست و همينطور تا آخر ، كه در اين صورت ما با مجوداتي روبرو خواهيم بود كه علتي ندارند. اگر ما در بررسي مان با سلسله اي از معلولها مواجهه شويم كه تمامشان مخلوق و معلول باشند عقلا تحقق چنين مجموعه اي محال است . در اينجا ما با چند فرض روبرو هستيم : يكي اينكه بگوييم مجموعه اي سلسله علت ندارند ؛ يعني ما معلولهايي بي علت داشته باشيم و اين با اصل عليت كه هر معلولي به علت نياز دارد در تعارض است و لازمه اين حرف آن است كه معلولها خود علت باشند چرا كه وجود يافته اند و اين خلاف فرض ماست كه گفتيم با سلسله اي از معلولها مواجهه هستم. اگر بگوييد مجموعه اعضاء علت اعضاء است خوب مي گوييم مجموعه چيزي جز اجتماع افراد آن نيست و اين بر خلاف فرض ماست. اگر هم بگوييد كه بعضي افراد اين مجموعه علت برخي ديگر است كه اين هم منجر به ترجيح بلا مرجح مي گردد كه محال است. 
بنابراين ، هر صورتي را شما فرض كنيد نمي توان معلولي را يافت كه به علت نياز نداشته باشد و نيز معلول نمي تواند علت ايجاد كننده و وجود دهنده به موجودات اين عالم باشد و بايد علت و خالق اين عالم موجود و علتي باشد كه خود نيازي به علت نداشته باشد.
اين سخن كه خدا را كه آفريده است ما را به ياد اشكالي مي اندازد كه برخي راجع به اصل عليت مطرح كرده اند بدين بيان كه اگر هر موجودي نياز به علت دارد پس خدا نيز بايد علتي داشته باشد و در غير اين صورت اصل عليت اصلي كلي نيست و مورد نقضي براي آن يافت مي شود كه در اين صورت نمي تواند به كمك اصل عليت اصلا خدايي را اثبات كرد. ما در اينجا سعي مي كنيم تا به بررسي اين مطلب مي پردازيم.
برخي از جمله انديشمندان غربي شبهه اي را مطرح كرده اند كه اگر اصل عليت ، داراي كليت است و هر چيزي نياز به علت دارد پس بايد براي خدا هم علتي در كار باشد در صورتي كه فرض اين است كه او علت نخستين است و علتي ندارد. بنابراين پذيرفتن خداي بي علت ، نقض قانون عليت و عدليل بر عدم كليت آن است ، و اگر كليت آن را نپذيريم نمي توانيم براي اثبات خداوند از اين اصل استفاده كنيم. زيرا ممكن است كسي بگويد كه اصل ماده و انرژي ، خودبخود و بدون علت بوجود آمده و تحولات آن به پيدايش ساير پديده ها انجاميده است.
اين سخن دز اثر تفسير نادرست براي اصل عليت پديد آمده است؛ يعني چنين پنداشته اند كه مفاد اصل مزبوراين است كه (( هر چيزي به علت احتياج دارد )) در صورتي كه تعبير صحيح آن است كه (( هر ممكن الوجود يا هر موجود وابسته و نيازمندي به علت احتياج دارد)) و اين قاعده اي است كلي و ضروري و استثناء ناپذير. ما در ادامه به بطور مفصل به اين موضوع مي پردازيم. 
اگر موضوع اصل عليت موجود به طور مطلق باشد، معنايش اين است كه موجود - از آن جهت كه موجود است - نياز به علت دارد و لازمه‏اش اين است كه هر موجودى، نيازمند به علت باشد؛ ولى چنين مطلبى نه تنها بديهى نيست؛ بلكه دليلى هم ندارد و بالاتر آن‏كه برهان بر خلاف آن داريم؛ زيرا براهينى كه وجود خداى متعال را اثبات مى‏كند، بيانگر اين مطلب است كه موجود بى‏نياز از علت هم وجود دارد. بنابراين موضوع اين قاعده - كه هر موجودى نيازمند به علت است - مقيّد است، نه مطلق. امّا قيد اين موضوع چيست؟ حكماى اسلامى، معتقدند: قيد موضوع قضيه مزبور «ممكن» است؛ يعنى، هر موجودى كه ذاتاً امكان عدم داشته باشد و فرض نبودن آن محال نباشد، نيازمند به علت خواهد بود و حال آن‏كه خداوند متعال «واجب الوجود» است، نه «ممكن الوجود»؛ يعنى، فرض نبود آن محال است و وجود برايش ضرورت دارد و عدم براى او محال است. آنچه كه نيازمند به علت است، موجودى است كه بود و نبود آن مساوى است و علت مى‏آيد و يك طرف را برطرف ديگر غالب ساخته، آن چيز را - مثلاً - موجود مى‏كند. چرا كه آن شى‏ء به خودى خود، نه مى‏تواند موجود شود، نه معدوم. امّا خداوند متعال «واجب الوجود» است و وجود براى او ضرورى و حتمى است. بنابراين، اينكه گفته مى‏شود هر چيزى نيازمند به علت است، مقصود هر چيز «ممكن الوجود» است؛ نه هر وجودى تا شامل خداوند متعال - كه واجب الوجود است - نيز شود. در اين باب نگا: آموزش فلسفه، ج 2، ص 29 و 30. علاوه بر آنكه اگر فرض شود خداوند - كه واجب الوجود است - باز علتى دارد كه او را به وجود آورده است، دچار تسلسلى باطل مى‏شويم؛ زيرا اگر يك سلسله از علل و معلولات، خالق و مخلوقات را فرض كنيم - خواه متناهى و خواه غيرمتناهى - كه در ميان آنها واجب الوجودى بالذات نباشد كه ديگر او علت و خالقى نداشته باشد؛ آن سلسله به طور مجموع و هيچ‏يك از آحاد آن جداجدا وجوب پيدا نخواهد كرد و چون وجوب و ضرورت پيدا نمى‏كند، وجود نيز پيدا نخواهد كرد؛ زيرا هر معلولى آن‏گاه وجوب و سپس - بر حسب مرتبه نه زمان - وجود پيدا مى‏كند كه امكان عدم به هيچ وجه در وى نباشد و به اصطلاح سدّ باب جميع اعلام از وى شده باشد. اگر فرض كنيم وجود آن شى‏ء هزار و يك شرط دارد و با نبودن هر يك از آحاد سلسله و يا مجموع سلسله را اگر در نظر بگيريم، مى‏بينيم وجوب وجود ندارد؛ زيرا بديهى است كه خود آن واحد - به دليل آن‏كه ممكن بالذات است - نمى‏تواند ايجاب كننده خود و سدكننده ابواب عدم برخود باشد؛ علتش نيز چنين است؛ زيرا درست است كه اگر فرض كنيم علت آن واحد يا علت مجموع - كه جميع آحاد است - موجود باشد، معلول وجوب و وجود پيدا مى‏كند؛ ولى فرض اين است كه خود آن علت نيز، امكان عدم دارد و راه عدم بر معلول از طريق عدم آن علت باز است. همچنان كه راه عدم آن علت، از طريق عدم علتش نيز باز است و نيز الى غير النهاية؛ يعنى، هر يك از معاليل را كه در نظر بگيريم راه عدم بر او از طريق عدم جميع علل قبلى، باز است؛ يعنى، براى اين معلول، امكان عدم از راه امكان عدم بر جميع آحاد مقدم بر وى باز است. پس تمام سلسله در مرحله امكان است، نه در مرحله وجوب و حال آنكه تا به مرحله وجوب نرسد، وجود پيدا نمى‏كند تنها با وجود واجب الوجود بالذات در سلسله است كه تمام امكانات عدم سدّ مى‏شود. امّا چون نظام هستى، موجود است پس واجب است و چون واجب است، پس واجب الوجود در رأس اين نظام قرار گرفته و از ذات او است كه وجوب وجود بر همه ممكنات فائض شده است. نگا: اصول فلسفه و روش رئاليزم، ج 5، صص 74 - 76.

چارلی...
ما را در سایت چارلی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : oruj1 بازدید : 135 تاريخ : يکشنبه 1 بهمن 1396 ساعت: 3:12